چند وقت پیش که قم بودم قسمت شد که به خواست شهدای سنگرچند همسنگری جدید پیدا کنیم.
محمدامین شرافت که قیافه اش مرا یاد شهدا می اندازد.
محمدامین شرافت یکی از اون بروبچه های باصفای قمیست که دریک شب سر کنار حرم بی بی فاطمه معصومه(س) با شهدای سنگر یا علی بگوید ورهروی راهشان باشد.
با محمدامین از شهدای دسته یک زیاد گفتم قرار بران شد که کتاب دسته یک را تهیه کند وبا خواندنش بیشتر نسبت به شهدا معرفت پیدا کند
محسن یکی از طلبه های نوجوون قمیست.وقت نماز ظهر توی شبستون امام خمینی باهم اشنا شدیم.با وجود مشغله درسی اش در حوزه اما علاقمند به راه شهداست .اصالتا قزوینیست اما به خاطر پدرش که روحانی بوده ساکن قم است.قرار شده امسال مهمان شهدا در جنوب باشد
توی شبستون نشسته بودم ودر حال بحث درسی بودم .پس از فراغت متوجه این چهار نفر شدم که با همدیگر بحث از هیات می کردند.باهاشون وارد بحث شده وهمین موجب اشناییمان شد.بچه های مشتاقی بودندبا همدیگر ازحرم خارج شدیم.
تا سر چهارراه بازار باهم بودیم
از شهدا براشون گفتم..
از شهدا براشون گفتم..
جالب اینکه یکی از انها با یکی از بهترین دوستانش به تازگی با مشکل روبرو شده بود .از شهدا ودوستی هاشون گفتم .مخصوصا شهید مصطفی کاظم زاده ودوستی اش با حمید داوود ابادی...
قرار گردید که بیشتر در رابطه با شهدا با سنگر ارتباط برقر کنند..
قرار گردید که بیشتر در رابطه با شهدا با سنگر ارتباط برقر کنند..
علی شیخ السلامی-سجاد حجت پناه- حسین نصرشیرازی وصادق کاظمی
بروبچه های طلبه ای که همسنگری دسته یکی شدند
دم دمای غروب بود ومن در میدان استانه بودم ومسیرم حرم بود نزدیک حرم متوجه چهارنفر نوجوون شدم که اوناهم داشتند سمت حرم می رفتند.به یکباره یکیشون به نظرم اشنا امد. بله درست حدس زده بودم صادق کاظمی همون نوجوونی که عید نوروز خین دیدمش که با لباس خاکی تنها از قم اومده بود وبه زور خودشو خادم خین کرده بود...
یادش بخیر دفتردلنوشته هارو دادم تا مطلبی بنویسد.
همین موضوع بهانه ای شد تا با دوستان صادق نیز اشنا شوم.همگی طلبه بودند واز بروبچه های مدرسه فاطمی(س).
مدرسه ای که به لطف کار اشیخ محمود جان جان که از اون بچه شهدایی های با صفاوپاکاره حال وهوایی شهدایی داره.
هرچند شنیدم چندوقتی است که دیگر اشیخ محمود جان جان دیگر کمتراونجا میره ولی اثارش هنوز تو مدرسه هویداست.
قراربود کتاب دسته یک واز معراج برگشتکان رو به یکی از بروبچه ها برسونم تا هم خود بخواند وهم به دوستان دیگر بدهد اما روزی که قرار شد او حرم بیاید کاری برایش پیش امد.از قضا خیلی اتفاقی علی وسجاد رو تو حرم دیدم قسمت شد که کتابارو به انها بدهم تا هم خود بخوانند وهم به دوستان دیگر بدهند.
جالبه که سجاد وعلی خیلی به همدیگر علاقه داشته ورفاقت عجیبی باهم داشتند وقتی من رفاقتشون رو به رفاقت شهید مصطفی کاضم زاده وحمید داوود ابادی تشبیه کردم خیلی خوششان امد.من حتی اقدام به خواندن قسمتی از کتاب ازمعراج برگشتکان که مربوط به عشقبازی حمید ومصطفی بود کردم که فکرکنم همین بیشتر اونا رو تشنه وراغب به مطالعه کتاب نمود.
فردای روز بعد علی شیخ الا سلامی که باهام تماس گرفت وگفت کتاب دسته یک رو تا صفحه 100 خونده خیلی خوشحال شدم
یادش بخیر دفتردلنوشته هارو دادم تا مطلبی بنویسد.
همین موضوع بهانه ای شد تا با دوستان صادق نیز اشنا شوم.همگی طلبه بودند واز بروبچه های مدرسه فاطمی(س).
مدرسه ای که به لطف کار اشیخ محمود جان جان که از اون بچه شهدایی های با صفاوپاکاره حال وهوایی شهدایی داره.
هرچند شنیدم چندوقتی است که دیگر اشیخ محمود جان جان دیگر کمتراونجا میره ولی اثارش هنوز تو مدرسه هویداست.
قراربود کتاب دسته یک واز معراج برگشتکان رو به یکی از بروبچه ها برسونم تا هم خود بخواند وهم به دوستان دیگر بدهد اما روزی که قرار شد او حرم بیاید کاری برایش پیش امد.از قضا خیلی اتفاقی علی وسجاد رو تو حرم دیدم قسمت شد که کتابارو به انها بدهم تا هم خود بخوانند وهم به دوستان دیگر بدهند.
جالبه که سجاد وعلی خیلی به همدیگر علاقه داشته ورفاقت عجیبی باهم داشتند وقتی من رفاقتشون رو به رفاقت شهید مصطفی کاضم زاده وحمید داوود ابادی تشبیه کردم خیلی خوششان امد.من حتی اقدام به خواندن قسمتی از کتاب ازمعراج برگشتکان که مربوط به عشقبازی حمید ومصطفی بود کردم که فکرکنم همین بیشتر اونا رو تشنه وراغب به مطالعه کتاب نمود.
فردای روز بعد علی شیخ الا سلامی که باهام تماس گرفت وگفت کتاب دسته یک رو تا صفحه 100 خونده خیلی خوشحال شدم