loading...
سنگر بروبچه های دسته یکی دهه 90
:: تبلیغات ::
سقای شهید بازدید : 219 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

 

( شهید مسعود پور اهری از زبان مادرش که در کتاب دسته امده است)

فرزند دوم من پسر شد.مسعود سال 1348 به دنیا  امد.کودکی ارام وبا حوصله بود.اذیت وشیطنت چندانی نداشت.همراه خواهر بزرگش در کارهای خانه به من کمک می کرد.اشپزی وخیاطی را دوست داشت.در سفرها همیشه نخ وسوزن همراهش بود وکارهای کوچک خیاطی را معمولا خودش انجام می داد.
سال پیروزی انقلاب مسعود فقط 9 سال داشت.اما در تظاهرات همپای من وپدرش می امد.در بهمن ماه ان سال تمامی پس انداز وقلک خودش را برداشت وپنپه ودواگلی خرید وبه مسجد دادتا به مردم وانقلاب کمکی کرده باشد.
پدر مسعود پزشکیار بود وکارمند رسمی دولت.سال 58 به کرج امدیموماندگار شدیم.بیمارستان کمالی(فیاض بخش) کرج محل کار پدرش بود.مسعود گهگاهی به دیدار پدرش می رفت اما روحیه اش با کار پدر سازگار نبود.طاقت دیدن زخم وخون ومریض را نداشت.
از 15 سالگی به مسجدوبسیج محله رفت وامد داشت.تا اینکه راهی جبهه شد.اوبه همراه پسر عمویش(اصغر اهری)در عملیات شرکت داشت ومجروع شد.در ان مجروحیت ضربه به سرش وجمجمه اش وارد شده بود.گاهی شبها از درد نمی خوابیدوپدرش مجبور به تزریق امپول مسکن می شد.



شهید مسعود پور اهری

سال 64 خواهر مسعود می خواست به خانه بخت برودوبه او گفتم: مسعود بعداز این نوبت خواستگاری توست.
مسعود خجالتی بود وسرش رازیر انداخت.می دانستم هنوز درسش تمام نشدهوباید درسش تمام میشد. اما میخواستم از جبهه رفتنش جلوگیری کنم.پایش بند نبود اما نشد...
در اخرین مرخصی یک هفته در خانه بود .اما نتوانستم بهش رسیدگی کنم. دزد به خانه امده بود.اسباب واثاثیه را برده بود..در همان روزها که از او غافل بودم دیدم او متوجه پرستویی است که هر روز در حیاط خانه پر می زد.پرستوی بیچاره بالش شکسته شده بود ونمی توانست پرواز کند. مسعود برایش دانه می ریخت واون هم اواز می خواند.


پشت بام دوکوهه
شهیدمسعود
پور اهری -ناصر ادیبی-شهیدمحمد امین شیرازی

در اخرین روز حلوا پختیم.دونفری باهم.
حلوای خوشمزه ای شد. اما با حرف مسعود در دهنم تلخ افتاد( این حلوای شهید شدنم است..)
مسعود چنین جمله ای گفت ونمی دانم چرا به دلم افتاد که دیگه پسرم را نخواهم دید.من ان حلوارا نخوردم.وقتی پسرم راهی جبهه شدحلوا را با خودش برد تا در قطار با دوستانش بخورد.
ان حلوا برای پسرم شیرین ترین حلوا بود..
وقتی مسعود رفت من برای اون پرستو دانه می ریختم.اما با شنیدن خبرشهادتش همه چیز را فراموش کردم.انقدر من وشوهرم بهت زده ودر تلاطم روحی وروانی بودیم که متوجه اشتباهی بودن جنازه پسرم نشدیم.وقتی پسر عمویش(اصغر )امد متوجه شد ومدتی بعد جنازه مسعود را دیدم..جنازه قبلی شهید گمنام اعلان شدوجنازه اصلی را به خاک سپردیم.



یک قاب پر از فرشته:از 14 نفر12 نفرشان شهید شدند
نفر اول سمت راست روی تپه مسعوده


در زمستان سال بعد همان پرستو به خانه ما امد روی درخت توت نشست واواز خواند.برایش دانه ریختم واو می خواند.چند سالی با دیدن ان پرنده یاد مسعودم می افتادم.مسعود دل نازک ومهربان بود.در زندگی شانزده ساله اش به کسی ازار واذیت نرساند.
بعد از شهادتش خبر مهربانی هایش امد.معلم دوره دبستانش با شهادت مسعودجهت دیدن ما از تهران به کرج امد.او گفت که طی چند سالی که معلم مسعود بوده  می دیدم شیر هایی که در کلاس به او می دادند به فقرا ومستمندان می داده است.
زندگی ما زندگی در گذشته وامروز زندگی مرفه وتجملی نبود .یک زندگی عادی ومعمولی بود.اما پسرم مهربان بود. خودش شیر را نمی خوردوان را به بچه هایی می داد که احتیاج به غذا داشتند.



 تیم یک دسته یک گردان حمزه
نفر سوم از سمت چپ شهیدمسعود اهری

در کتاب دسته یک روایت شهید مسعود پر اهری در فصل دوم به نام ((بی نشان )) از زبان پسر عمویش اصغر پور اهری که خود عضو دسته یکی ها بوده امده است.
خاطراتی که واقعا  خواندنیست . به خصوص جریان اشتباه شدن جنازه شهید مسعود..
حیفه که اون رو نخونید.
راستی مزار مسعود در بهشت زهرای تهرانه.قطعه 53-ردیف95-شماره3



بروبچه های دسته یک ودو گردان حمزه
نفر اول نشسته از سمت راسن شهید مسعود پور اهری


از شهید مسعود پور اهری نواری باقی مانده که حاوی وصیت نامه است.به جز چند نامه ویک یادداشت کوچک که در دفتر یادگاری محمد جواد نصیری پور نوشته چیزی دیگری در دسترس نیست.
قسمتی از وصیتنامه شهید:
امیدوارم اقا حسین بن علی(ع) را در هنگام شهادت ام زیارت کنم...
...سلام بر انهایی که در سنگر هستند. درا خانه فریاد وسکوت بوی نم وبوی خاک .
اری یاران در اینجا بوی خاک گرفته اند وبی علت نیست که حضرت محمد (ص) نام علی را ابوتراب نهاد.
علی (ع) با خاک انس داشت.با تاریکی انس داشت.با نخلستان انس داشت...
...حدایا دلم پراز درد است.مدت های مدیدی است که انتظار این لحظه شیرین را می کشیدم وچه شبها که به عشق این به خواب رفتم

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
حتما کتاب دسته یک رو خوانده اید... این کتاب بازروایی خاطرات دسته ای اسمانیست از گردان حمزه بنام دسته یک در شب عملیات جاده فاو-ام القصر... این دسته اسمانی که به دسته اخلاص نیز معروف بود از بروبچه هایی تشکیل شده بود که سن کمی داشتند ولی دلی بزرگ ودریایی ... اکثریت زیر ۱۸ سال داشتند .فرمانده شان محسن گلستانی بود همون مداح معروف دوکوهه که دعای صبحگاه دوکوهه را ساخته بود وهرروز صبح می خواند وبه ((برادر صباحنا) معروف شده بود. بران شدیم تا به یاد این دسته یکی های دهه ۶۰ سنگری داشته باشیم برای هم اندیشی ... این سنگر جاییست برای هم اندیشی بروبچه های دسته یکی دهه شصتی ها ودهه نودی ها ... این سنگر جاییست برای معرفی بروبچه های شهید دسته یکی گردان حمزه ودیگر دسته یکی های دهه ۶۰.. این سنگریست برای بروبچه های دسته یکی دهه۹۰...اونایی که مثل شهدا سنی کم دارند ودلی بزرگ... پس بیایید وباذکر صلوات مهمان سنگر خودتون باشید... یاحسین شهید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 239
  • کل نظرات : 91
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 111
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 38
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 49
  • بازدید ماه : 206
  • بازدید سال : 650
  • بازدید کلی : 23,299